صاحب دیده. با بینائی. مقابل کور. صاحب چشم. بصیر. بیننده. (یادداشت مؤلف). بینا. (شرفنامۀ منیری). ابصار، دیده ور گردانیدن. (منتهی الارب) : گردد ز چشم دیده وران ناپدید اندر میان سبزه به صحرا سوار. فرخی. دیده ور پل بزیر گام کند کور بر پشت پل مقام کند. سنایی. چشمها دیده ور ز دیدارش. سنایی. ، (مجازاً) واقف به اسرار. (شرفنامۀ منیری). مطلع. آگاه. صاحب بینش و مرد حقیقت بین. (انجمن آرا) (آنندراج). درک کننده امور. واقف به احوال. بصیر: استطلاع، دیده ور کردن خواستن. (المصادر زوزنی). اظهار، مطلع و دیده ور ساختن کسی را. (منتهی الارب) : زین یپنلو هر که بازرگان تر است بر سره و بر قلبها دیده ور است. مولوی. سنگ ریزه گر نبودی دیده ور چون گواهی دادی اندر مشت در. مولوی. اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی دو بینی از قبل چشم احول افتاده ست. سعدی
صاحب دیده. با بینائی. مقابل کور. صاحب چشم. بصیر. بیننده. (یادداشت مؤلف). بینا. (شرفنامۀ منیری). ابصار، دیده ور گردانیدن. (منتهی الارب) : گردد ز چشم دیده وران ناپدید اندر میان سبزه به صحرا سوار. فرخی. دیده ور پل بزیر گام کند کور بر پشت پل مقام کند. سنایی. چشمها دیده ور ز دیدارش. سنایی. ، (مجازاً) واقف به اسرار. (شرفنامۀ منیری). مطلع. آگاه. صاحب بینش و مرد حقیقت بین. (انجمن آرا) (آنندراج). درک کننده امور. واقف به احوال. بصیر: استطلاع، دیده ور کردن خواستن. (المصادر زوزنی). اظهار، مطلع و دیده ور ساختن کسی را. (منتهی الارب) : زین یپنلو هر که بازرگان تر است بر سَرَه و بر قلبها دیده ور است. مولوی. سنگ ریزه گر نبودی دیده ور چون گواهی دادی اندر مشت در. مولوی. اگر تو دیده وری نیک و بد ز حق بینی دو بینی از قبل چشم احول افتاده ست. سعدی
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چرچی، سقط فروش، سقطی، خرده فروش، پیلور برای مثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، ابریشم فروش، فروشندۀ قز، قزّاز، ابریشمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
سوداگر، فروشندۀ دوره گرد و خرده فروش که اشیای خرده ریزه مانند نخ، سوزن، مهره و مانند آن می فروشد، چَرچی، سَقَط فُروش، سَقَطی، خُردِه فُروش، پیلَوَر برای مِثال چو در بسته باشد چه داند کسی / که جوهرفروش است یا پیله ور (سعدی - ۵۳)، اَبریشَم فُروش، فروشندۀ قز، قَزّاز، اَبریشَمی، کسی که پیله می خرد و ابریشم می ریسد
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی
صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیۀ برهان چ معین). حَقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد: دو خونی برافراخته سر به ماه چنان کینه ور گشته از کین شاه. فردوسی. درم داد و آن لشکر آباد کرد دل مردم کینه ور شاد کرد. فردوسی. دل کینه ورْشان به دین آورم سزاوارتر زآنکه کین آورم. فردوسی. سر کینه ورْشان به راه آورند گر آیین شمشیر و گاه آورند. فردوسی. زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟ فرخی. برادر با برادر کینه وربود زکینه دوست از دشمن بتر بود. (ویس و رامین). گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند. ناصرخسرو. پیش تو در می رود این کینه ور تو ز پس او چه دوی شادمان ؟ ناصرخسرو. بسی پند گفت این جهاندیده پیر نشد در دل کینه ور جایگیر. نظامی. - کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن: که باشم من اندر جهان سربه سر که بر من شود پادشه کینه ور. فردوسی. - کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن: چو او کینه ور گشت و من چاره جوی سپه را چو روی اندرآمد به روی. فردوسی. ، منتقم و تلافی کننده بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب: از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه. لبیبی. بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور دوستار دوستارت باد جبار قدیر. سنائی. همه روز اعور است چرخ ولیک احول است آن زمان که کینه ور است. خاقانی. دل کینه ور گشت بر کینه تیز. نظامی. لشکر انگیخت بیش از اندازه کینه ور تیز گشت و کین تازه. نظامی. گرش دشمن کینه ور یافتی به جز سر بریدن چه برتافتی ؟ نظامی. - کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن: بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا. ناصرخسرو. که چون کینه ور شد دل کینه خواه همه خار وحشت برآمد ز راه. نظامی. ، جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو: به تنها یکی کینه ور لشکرم به رخش دلاور زمین بسپرم. فردوسی. پس پشت شان دور گردد ز کوه برد لشکر کینه ور هم گروه. فردوسی. فراوان ز توران سپه کشته شد سر بخت آن کینه ور گشته شد. فردوسی. چون چنان است که بر دست عنان داند داشت کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری. فرخی. ایا ز کینه وران همچو رستم دستان ایاز ناموران همچو حیدر کرار. فرخی. ، خشمناک. غضب آلود. پرخشم: شد از پیش او کینه ور بی درفش سوی بلخ بامی کشیدش درفش. دقیقی. همی آمد چنین تاکشور ماه هم آشفته سپه هم کینه ور شاه. (ویس و رامین). به باد آتش تیز برتر شود پلنگ از زدن کینه ورتر شود. سعدی
مرکّب از: دیده + دار، دیدبان. دیده. شخصی را گویند که بر سرتیر کشتی نشیند یا بر سر کوه بلند و از دور هرچه بیند از لشکر و دشمن و غیر آن خبر دهد. (جهانگیری)، بمعنی دیده بان است و او شخصی باشد که بر جای بلند نشیند و آنچه از دور بیند خبر دهد. (برهان) : خروشان ز بامش یکی دیده دار که ای بیهشان نیست خانتان بکار. اسدی. براهش بویم از نهان دیده دار گریزیم چون او شود آشکار. اسدی
مُرَکَّب اَز: دیده + دار، دیدبان. دیده. شخصی را گویند که بر سرتیر کشتی نشیند یا بر سر کوه بلند و از دور هرچه بیند از لشکر و دشمن و غیر آن خبر دهد. (جهانگیری)، بمعنی دیده بان است و او شخصی باشد که بر جای بلند نشیند و آنچه از دور بیند خبر دهد. (برهان) : خروشان ز بامش یکی دیده دار که ای بیهشان نیست خانتان بکار. اسدی. براهش بویم از نهان دیده دار گریزیم چون او شود آشکار. اسدی
مرکّب از: دید + ه + گه، مخفف گاه، دیدگاه. جای نشستن دیده بان. (برهان)، دیدگاه. (شرفنامۀ منیری)، رصدگاه. مرصاد. مرصد: نوندی بیفکند پس دیده بان از آن دیده گه تا در پهلوان. فردوسی. همی رفت تا مرز توران رسید که از دیده گه دیدبانش بدید. فردوسی. چو از دیده گه دیده بان بنگرید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. چو از دیده گه دیدبانش بدید سوی زابلستان فغان برکشید. فردوسی. سپیده دمان او بجایی رسید که از دیده گه دیده بانش ندید. فردوسی. سوی پهلوان روی برگاشتند وزان دیده گه نعره برداشتند. فردوسی. گو غنیمت شمار صحبت ما که تو در خواب وما به دیده گهیم. حافظ. رجوع به دیدگاه و دیده گاه شود
مُرَکَّب اَز: دید + هَ + گه، مخفف گاه، دیدگاه. جای نشستن دیده بان. (برهان)، دیدگاه. (شرفنامۀ منیری)، رصدگاه. مرصاد. مرصد: نوندی بیفکند پس دیده بان از آن دیده گه تا در پهلوان. فردوسی. همی رفت تا مرز توران رسید که از دیده گه دیدبانش بدید. فردوسی. چو از دیده گه دیده بان بنگرید زمین را چو دریای جوشنده دید. فردوسی. چو از دیده گه دیدبانش بدید سوی زابلستان فغان برکشید. فردوسی. سپیده دمان او بجایی رسید که از دیده گه دیده بانش ندید. فردوسی. سوی پهلوان روی برگاشتند وزان دیده گه نعره برداشتند. فردوسی. گو غنیمت شمار صحبت ما که تو در خواب وما به دیده گهیم. حافظ. رجوع به دیدگاه و دیده گاه شود
بشیر. مبشر. (منتهی الارب). قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. (ناظم الاطباء). نویدرسان. مقزع. که مژده آورده است. آن که مژده یعنی خبر خوش دارد. دارای خبر خوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر یکشب به خوان خوانی مر او را مژده ور گردد به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها. ناصرخسرو. گشتند خلق مژده ور خویش یکدگر از سروران دین که فلانجا فلان رسید. سوزنی. شوند اهل سمرقند شاد از آمدنش چو این خبر به بخارا برد نسیم صبا بخاریان هواخواه صدر و بدر جهان روند مژده ور افزون ز ذره های هوا. سوزنی. چون آمد از ثنا به دعای بقای تو شد مستجاب و مژده ور جاودان رسید. سوزنی. گفت هرکس که مرا مژده دهد چون صفر پای از جهان بیرون نهد که صفر بگذشت و شد ماه ربیع مژده ور باشم مر او را و شفیع. مولوی
بشیر. مبشر. (منتهی الارب). قاصد و پیکی که خبر خوش می آورد. (ناظم الاطباء). نویدرسان. مقزع. که مژده آورده است. آن که مژده یعنی خبر خوش دارد. دارای خبر خوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر یکشب به خوان خوانی مر او را مژده ور گردد به خوانی در بهشت عدن پر حلوا و بریانها. ناصرخسرو. گشتند خلق مژده ور خویش یکدگر از سروران دین که فلانجا فلان رسید. سوزنی. شوند اهل سمرقند شاد از آمدنش چو این خبر به بخارا برد نسیم صبا بخاریان هواخواه صدر و بدر جهان روند مژده ور افزون ز ذره های هوا. سوزنی. چون آمد از ثنا به دعای بقای تو شد مستجاب و مژده ور جاودان رسید. سوزنی. گفت هرکس که مرا مژده دهد چون صفر پای از جهان بیرون نهد که صفر بگذشت و شد ماه ربیع مژده ور باشم مر او را و شفیع. مولوی
درد و تهمت بر (؟) بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162) : از همه نیکی و خوبی دارد او ماده ور بر کار خویش ار دارد او (؟). رودکی (از لغت فرس ایضاً). چنین است در لغت فرس و صورت درست کلمه و نیز معنی آن بدرستی معلوم نشد
درد و تهمت بر (؟) بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 162) : از همه نیکی و خوبی دارد او ماده ور بر کار خویش ار دارد او (؟). رودکی (از لغت فرس ایضاً). چنین است در لغت فرس و صورت درست کلمه و نیز معنی آن بدرستی معلوم نشد
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) : در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروش است یا پیله ور. سعدی. این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند. مخلص کاشی (از آنندراج). فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
پیلور. شخصی که داروو اجناس عطاری و سوزن و ابریشم و مهره و امثال آن بخانه ها گرداند و فروشد. (برهان). دارو فروش. (آنندراج). صیدنانی. (تفلیسی) (مهذب الاسماء). خرده فروش. دوره گرد در ده ها. پلژی فروش. عطار. عقاقیری. چرخچی. کسی که اسباب مختلف در کیسه یا بسته ریزد و برای فروش دوره گرداند و عموماً به ده ها برد. (فرهنگ نظام). چرچی. تاجر دوره گرد. صندلانی. دست فروش. پلژه فروش. (مهذب الاسماء). در محاوره کسی که مس و سفیداب و دیگر آرایش زنان در کوچه ها فروشد. (از آنندراج) : در ته پیلۀ فلک پیله ور زمانه را نیست به بخت خصم تو داروی درد مدبری. خاقانی. چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهرفروش است یا پیله ور. سعدی. این مسئله از هم طلبان معرکه گیرند این خرقۀ پشمینه کشان پیله ورانند. مخلص کاشی (از آنندراج). فلاوره، پیله وران، طبیب. (آنندراج)
محترف. (دهار). صانع. قراری. (منتهی الارب). صنعتگر. اهل حرفه. و صاحب هنر. (آنندراج). صنعتکار. استادکار. پیشه کار. پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم). نه مرد کشاورز و نه پیشه ور نه خاک و نه کشور، نه بوم و نه بر. فردوسی. بدکانش بنشست گشتاسب دیر شد آن پیشه ور از نشستنش سیر. فردوسی. سپاهی نباید که با پیشه ور بیکروی جویند هر دو هنر. فردوسی. کشاورز یا مردم پیشه ور کسی کو برزمت نبندد کمر... فردوسی. حرامست می در جهان سر بسر اگر پهلوانست، اگر پیشه ور. فردوسی. ز فرمان بگشتند فرمانبران همان پیشه ور مردم مهربان. فردوسی. ز هر پیشه ور انجمن گرد کرد (جمشید) بدین اندرون نیز پنجاه خورد. فردوسی. جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ور است چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی. منوچهری. ز شاهانی، ار پیشه ور گوهری پدرورزگر داری، ار لشکری. اسدی. زیرا که جمله پیشه وران باشند اینها بکار خویش درون مضطر. ناصرخسرو. سالار پیشه ور نبود هرگز بل پیشه ور رهی بود و چاکر. ناصرخسرو. که پیشه ور از پیشه بگریخته ست بکاردگر کس در آویخته ست. نظامی. تا به نعمان خبر رسید درست کانچنان پیشه ور که درخور تست هست نام آوری بکشور روم زیرکی کو ز سنگ سازد موم. نظامی. که هر پیشه ور پیشۀ خود کند جز این گرچه نیکی کند بد کند. نظامی. چنان مان بهرپیشه ور پیشه ای که در خلقتش ناید اندیشه ای. نظامی. بپایان رسد کیسۀ سیم و زر نگردد تهی کیسۀ پیشه ور. سعدی. پنجم پیشه وری که بسعی بازو وجه کفافی حاصل کند. (گلستان باب سوم). ز آنکه نظم جهان ز پیشه ور است هر نظامی که هست در هنر است. اوحدی. صاحب آنندراج بکلمه پیشه ور معنی کارکننده و کارگزارنده و عامل و خادم نیز داده است
محترف. (دهار). صانع. قراری. (منتهی الارب). صنعتگر. اهل حرفه. و صاحب هنر. (آنندراج). صنعتکار. استادکار. پیشه کار. پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. (حدود العالم). نه مرد کشاورز و نه پیشه ور نه خاک و نه کشور، نه بوم و نه بر. فردوسی. بدکانش بنشست گشتاسب دیر شد آن پیشه ور از نشستنش سیر. فردوسی. سپاهی نباید که با پیشه ور بیکروی جویند هر دو هنر. فردوسی. کشاورز یا مردم پیشه ور کسی کو برزمت نبندد کمر... فردوسی. حرامست می در جهان سر بسر اگر پهلوانست، اگر پیشه ور. فردوسی. ز فرمان بگشتند فرمانبران همان پیشه ور مردم مهربان. فردوسی. ز هر پیشه ور انجمن گرد کرد (جمشید) بدین اندرون نیز پنجاه خورد. فردوسی. جهان ما چو یکی زود سیر پیشه ور است چهار پیشه کند هر یکی بدیگر زی. منوچهری. ز شاهانی، ار پیشه ور گوهری پدرورزگر داری، ار لشکری. اسدی. زیرا که جمله پیشه وران باشند اینها بکار خویش درون مضطر. ناصرخسرو. سالار پیشه ور نبود هرگز بل پیشه ور رهی بود و چاکر. ناصرخسرو. که پیشه ور از پیشه بگریخته ست بکاردگر کس در آویخته ست. نظامی. تا به نعمان خبر رسید درست کانچنان پیشه ور که درخور تست هست نام آوری بکشور روم زیرکی کو ز سنگ سازد موم. نظامی. که هر پیشه ور پیشۀ خود کند جز این گرچه نیکی کند بد کند. نظامی. چنان مان بهرپیشه ور پیشه ای که در خلقتش ناید اندیشه ای. نظامی. بپایان رسد کیسۀ سیم و زر نگردد تهی کیسۀ پیشه ور. سعدی. پنجم پیشه وری که بسعی بازو وجه کفافی حاصل کند. (گلستان باب سوم). ز آنکه نظم جهان ز پیشه ور است هر نظامی که هست در هنر است. اوحدی. صاحب آنندراج بکلمه پیشه ور معنی کارکننده و کارگزارنده و عامل و خادم نیز داده است
دهی جزو بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری رشت و 4 هزارگزی شمال شوسۀ رشت به لاهیجان. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 848 تن سکنه. آب آن از خمام رود از سفید رود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
دهی جزو بخش مرکزی شهرستان رشت. واقع در 12 هزارگزی شمال خاوری رشت و 4 هزارگزی شمال شوسۀ رشت به لاهیجان. جلگه، معتدل، مرطوب، دارای 848 تن سکنه. آب آن از خمام رود از سفید رود. محصول آنجا برنج و ابریشم و صیفی کاری. شغل اهالی آنجا زراعت و راه آن مالروست. (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2)
مسلح شده با نیزه. نیزه دار. (ناظم الاطباء). که با نیزه جنگد: وز آن گرزداران نیزه وران که می تاختندی بر این وبر آن. دقیقی. بدین کین ببندند یکسر کمر در و دشت گردد پر از نیزه ور. فردوسی. به ره بر یکی لشکری بی کران پدید آمد از دورنیزه وران. فردوسی. ابا ترکش و تیغ و تیر و سپر دو دسته پیاده پس نیزه ور. فردوسی. چنان کن که هر نیزه ور روز جنگ سپردار باشد کمانی به چنگ. اسدی. حلقه شده عدوی او بر سر شه ره اجل شه چو سماک نیزه ور حلقه ربای راستین. خاقانی. ، کنایه از تازی است و دشت نیزه وران در شاهنامه اشاره به عربستان است. نیزه گذار: به ره بر یکی لشکر بی کران پدید آمد از دشت نیزه وران. فردوسی. همه دشت نیزه وران رو بگرد نگر تا کجا یابی اسب نبرد. فردوسی. شد از دشت نیزه وران تا به روم همی جست رزم اندر آباد بوم. فردوسی. و نیز رجوع به نیزه گذار شود
مسلح شده با نیزه. نیزه دار. (ناظم الاطباء). که با نیزه جنگد: وز آن گرزداران نیزه وران که می تاختندی بر این وبر آن. دقیقی. بدین کین ببندند یکسر کمر در و دشت گردد پر از نیزه ور. فردوسی. به ره بر یکی لشکری بی کران پدید آمد از دورنیزه وران. فردوسی. ابا ترکش و تیغ و تیر و سپر دو دسته پیاده پس نیزه ور. فردوسی. چنان کن که هر نیزه ور روز جنگ سپردار باشد کمانی به چنگ. اسدی. حلقه شده عدوی او بر سر شه ره اجل شه چو سماک نیزه ور حلقه ربای راستین. خاقانی. ، کنایه از تازی است و دشت نیزه وران در شاهنامه اشاره به عربستان است. نیزه گذار: به ره بر یکی لشکر بی کران پدید آمد از دشت نیزه وران. فردوسی. همه دشت نیزه وران رو بگرد نگر تا کجا یابی اسب نبرد. فردوسی. شد از دشت نیزه وران تا به روم همی جست رزم اندر آباد بوم. فردوسی. و نیز رجوع به نیزه گذار شود
ده کوچکی است از دهستان نازیل بخش خاش شهرستان زاهدان. در 66هزارگزی شمال باختری خاش و هزارگزی شوسۀ زاهدان به خاش واقع است. 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
ده کوچکی است از دهستان نازیل بخش خاش شهرستان زاهدان. در 66هزارگزی شمال باختری خاش و هزارگزی شوسۀ زاهدان به خاش واقع است. 45 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
نیزه وار. توضیح گاه در شعر بتشدید راء آید. در آغاز شاید (واو) بضرورت شعر کشیده تلفظ میشد ولی بعدها (در قرن 7 ه) (عهد شمس قیس) راء را مشدد تلفظ میکردند: (کزین کرد قیصر ده و دو هزار همه نیزه ور و همه نامدار) (شا. بخ. 1841: 7)
نیزه وار. توضیح گاه در شعر بتشدید راء آید. در آغاز شاید (واو) بضرورت شعر کشیده تلفظ میشد ولی بعدها (در قرن 7 ه) (عهد شمس قیس) راء را مشدد تلفظ میکردند: (کزین کرد قیصر ده و دو هزار همه نیزه ور و همه نامدار) (شا. بخ. 1841: 7)
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک
شخصی که دارو و اجناس عطاری و سوزن و ابریشم ومهره ومانند آن بخانه ها گرداند و فروشد خرده فروش دوره گرد: چو در بسته باشد چه داند کسی که جوهر فروش است یا پیله ور ک (سعدی)، طبیب پزشک
اهل حرفه صنعتگر صانع صنعتکار پیشه کار پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. توضیح فرهنگستان پیشه وران (جمع پیشه ور) را بجای کسبه و اصناف پذیرفته است
اهل حرفه صنعتگر صانع صنعتکار پیشه کار پیشه گر: و پیشه ور و بازرگان بیشتر غریب اند زیرا که مردمان این ناحیت (قارن) جز لشکری و برزیگر نباشند. توضیح فرهنگستان پیشه وران (جمع پیشه ور) را بجای کسبه و اصناف پذیرفته است